زندگینامه فرهنگی شهید مصیب یوسفی چوبینی

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم


انجمن
ارسال پاسخ
تعداد بازدید 371
نویسنده پیام
m_usf آفلاین


ارسال‌ها : 13
عضویت: 1 /1 /1394
محل زندگی: شهرکرد
سن: 28
شناسه یاهو: m_usf@yahoo.com

تشکر شده : 7
زندگینامه فرهنگی شهید مصیب یوسفی چوبینی


او پیرو ولایت بود و فرمان امام مبنی بر رفتن جوانان به جبهه را با جان و دل پذیرفت

اسلام در دامان پاک خود جوانانی را پرورش داده است که هر کدام نمونه های ایثار و مردانگی و صداقت هستند و زندگانی و مرگشان در جهت کمال و رشد معنوی است. زادگاهش روستای چوبین بود. درسال 1337دیده به جهان گشود. خانواده ای بسیار متدین داشت پدرش محراب با آنکه درآمد چندانی نداشت و در تنگدستی خانواده اش را اداره می کرد. ولی با دلی پر از امید به فردایی بهتر و شوق آینده ایی که در آن نابرابری و بی عدالتی نباشد، کار و تلاش می کرد. مصیب در همان کودکی در کنار پدر کار می کرد و در تامین مخارج خانه یاریش می داد. ابتدایی را در چوبین سپری کرد و به مدرسه راهنمایی فارسان رفت. هوش و استعداد بی نظیری داشت و در میان دانش آموزان معروف بود بارها برگه های امتحانی او را که بیست گرفته بود، در تابلو مدرسه نصب می کردند. علاوه برآن شاگردی مودب وبا انضباط بود که همه ی معلمان دوستش داشتند. مصیب در همین ایام بود که با مبارزات ضد رژیم شاهنشاهی آشنا شد. آقای شاملی، معلمی بود که به علت مبارزات ضد پهلوی به فارسان تبعید شده بود. او علی رغم تبعید و تهدید های که از طرف حکومت داشت، ولی بازهم به تبلیغ و فرامین امام و ارشاد و راهنمایی بچه ها و اولیای آنها می پرداخت. جلسات قرآن تشکیل می داد ومسائل کشور و ظلم حکومت وابسته پهلوی را برای آنها شرح می داد. مصیب با جان ودل گوش می داد و برای دیگران بازگو می کرد. آنها به عنوان اعتراض، در جشن های شاهنشاهی شرکت نمی کردند و دیگران را هم تشویق می کردند. او می گفت عامل بدبختی های ملت ایران شاه و سیاست های نادرست او می باشد. منابع و ثروت ملت را غارت می کنند و کشور را به بیگانه سپرده است. اطرافیان از این حرفها تعجب می کردند که چطور او بدون ترس بر زبان جاری می کرد. ولی مصیب با شجاعت تمام، باز هم توضیح می داد. همیشه برای نماز اول وقت آماده بود. صبح ها که از خواب برمی خاست پس از راز و نیاز به قرائت قرآن مشغول می شد. وبا صوت روحنوازی آیات الهی را تلاوت می کرد.
پس از پیروزی انقلاب و طلوع سپیده ی آزادی، مصیب حضور فعالی در شکل گیری تشکل های اسلامی در هنرستان داشت و با جدیت فراوان به جذب بچه ها می پرداخت آنقدر فعالیت گسترده داشت که بارها از طرف گروهک ها مورد ضرب و شتم قرار گرفت، تهدیدش کردند، با او در گیر می شدند ولی هرگز دست برنمی داشت. حافظه ی عجیبی داشت کافی بود مطلبی را یک بار بخواند آنوقت نمره اش بیست بود. آثار شهید مطهری را دوست داشت و معمولا یکی از آثارش را همراه خود داشت و می خواند .با علاقه در راه علم و دانش می کوشید، می گفت برای سربلندی ایران به افراد متخصص و دانشمند احتیاج داریم تا وابسته نباشیم و کشورهای استعمار گر بر کشورمان سلطه نیابند. هجوم ناجوانمردانه دشمن بعثی به میهن سبب شد این جوان عاشق درس و آگاهی نتواند صبر کند او عاشق مدرسه و سواد بود، اما دیگر طاقت ماندن نداشت، اخبار حملات عراقی ها و آواره شدن هموطنان، خرابی های ناشی از این تهاجم، او را به هیجان آورد و عازم جبهه شد. همه معلمان و اطرافیانی که هوش و استعداد او را دیده بودند، به او توصیه می کردند که بماند و در جبهه علم با دشمنان بجنگد، ولی او تصمیم خود را گرفته بود، میهنش مورد تهاجم بیگانه قرار گرفته بود و لازم بود به جبهه برود. مصیب جوان مهربانی بود، وارسته و متین همیشه برلبش تبسمی نشسته بود. به صله ی رحم و کمک به مستمندان توجه زیادی داشت کافی بود فقط یک بار کلامش را بشنوی، چنان جذبه ای در کلامش بود که دیگر فراموش نمی شد همیشه آماده انجام کار خیر بود.
او پیرو ولایت بود و فرمان امام مبنی بر رفتن جوانان به جبهه را با جان و دل پذیرفت و به حمیدیه ی اهواز اعزام شد. همیشه وقتی بچه ها برای نماز صبح بیدار می شدند، مصیب بر روی سجاده خود قرآن می خواند هنگام راز و نیاز رنگ از چهره اش می پرید و با تمام وجود در مقابل خدا می ایستاد. سراپای بدنش می لرزید و عرق بر پیشانیش می نشست و در حالتی خاص نمازش را می خواند. دوستانش می پرسیدند که چرا اینطور به هیجان می آید، می گفت: شما نمی دانید که چقدر سخت است در پیشگاه معبود واقعی خود بایستی و عظمت وجودش تو را تسخیر نکند مگر می توان شکوه و بزرگی حق تعالی را احساس نکرد! تنهایی و عبادت در سکوت را خیلی دوست داشت تا در پاکی و آرامش سکوت، دل به ذکر خدای خود بسپارد. وقتی به نماز می ایستاد هیچ کس و هیچ چیز نمی توانست توجهش را منحرف کند همانند مولایش امیر مومنان، وقت نماز از این دنیای خاکی دل می کند. شبی در پادگان حمیدیه اهواز، همه مشغول خواندن نماز و دعا بودند، ناگهان باران شدیدی شروع شد. باران چنان شدید بود که در مدت کمی همه سطح پادگان را آب گرفت بچه ها برای آنکه لوازمشان خیس نشود، سراسیمه به طرف چادرها دویدند. ولی مصیب چنان با آرامش مشغول نماز بود که متوجه آن همه شلوغی و سروصدا نشد. بارش سیل آسای باران تمام چادرها را خیس کرده بود و بچه ها را مجبور کرده بود با عجله خود را به چادر برسانند ولی او اصلامتوجه بارش باران هم نشده بود. مسئولان پادگان از مشاهده آن صحنه شگفت زده بودند پادگان به هم ریخته بود، هرکسی به سویی می دوید همه جا خیس شده بود و در آن فضای پر هیاهو، جوانی آرام و با شکوه نماز می خواند. بعد از آنکه نمازش را تمام کرد از او پرسیدند چرا به سراغ وسایلت نرفتی تا آبی که به داخل چادرها جاری شده، آنها را خیس نکند؟تازه متوجه شد باران می بارد آنگاه با تواضعی زیبا گفت: در مقابل خدا بودم، متوجه چیزی نشدم. این جمله با چنان متانت و خلوصی گفته شد که هیچکس حرفی نزد و او به آرامی از آنجا دور شد. بارها می گفت شرمنده ام که هنوز روستای چوبین شهیدی را به اسلام تقدیم نکرده است مطمئنم اولین شهیدش من هستم، دوستان می گفتند از کجا می دانی؟ با تبسم جواب داد، مطمئن باشید من اولین شهیدم، وقتی پیکرم را تشیع کردید خواهید فهمید. دو چیز را خیلی دوست داشت، اول نماز دوم مطالعه، حتی زمانی که نیروها به سوی خط مقدم می رفتند در اتوبوس، کتابی از شهید مطهری را می خواند. بچه ها می خندیدند و به شوخی می گفتند: آخر ما داریم برای عملیات می رویم، هرلحظه ممکن است شهید شویم، شما برای چه مطالعه می کنید. او لبخند زد و می گفت: پیامبر (ص) فرمودند: از گهواره تا گور دانش بجوی، ماهنوز که به لطف الهی زنده ایم هر زمانی که مقدر الهی باشد، شهید می شویم، آن وقت خوشا به سعادت ما، پس شایسته تر آن است که در تمام لحظات عمر یاد بگیریم و به دانایی خود بیفزائیم.
عملیات بیت المقدس شروع شد مصیب سر از پا نمی شناخت، مشتاقانه به پیش می رفت، چنان نشاطی وجودش را فرا گرفته بود که قابل وصف نبود. قدرت بدنی بالایی داشت چون از همان کودکی کارهای سخت انجام داده بود، بدنی قوی داشت با آنکه تک تیر انداز بود ولی مهمات زیادی که مورد نیاز دیگران بودبا خود حمل می کرد. آنقدر خرج آرپی جی برداشت که نمی توانست دو دستی اسلحه اش را بگیرد برای همین با یک دست تیراندازی می کرد و مثل شیری خروشان به پیش می رفت و الله اکبر می گفت. وقتی خط مقدم دشمن شکسته شد، بچه ها به سوی خرمشهر حرکت کردند. مصیب به همراه تعدادی از بچه ها از طرف نخل ها به طرف شهر می آمدند و سنگرهای انفرادی و گروهی دشمن را پاکسازی می کردند. مصیب مردانه فریاد می زد و با نارنجک سنگرها را از وجود دشمن پاک می کرد. هرچه جلوتر می آمدند درگیری شدیدتر می شد، گرد و خاک و دود منطقه را پوشانده بود و دشمن چنان وحشت کرده بود که پشت سرهم بر سر بچه ها آتش می ریخت. صدای مهیب انفجار گوش فلک را کر کرده بود ولی دنیا این تجاوز آشکار عراق را نمی دیدند. خرمشهر زیبا که اینک تسخیر شده و ویران شده بود را نمی دیدند و گویی آنها نیز کور و کر شده بودند و از میهنشان دفاع می کردند. اما مردان با ایمانی چون مصیب بیدار بودند. بچه ها به جلو می آمدند و در این موقع تانک های دشمن که خط اول را از دست داده بودند و در حال فرار بودند، به آنها برخورد کردند. لوله تانک از پشت خاکریزها پیدا شد. بچه های گردان که متوجه تانک شده بودند با فریاد و هیجان از آرپی جی زن خواستند به طرفش شلیک کند خدمه ی تانک هم متوجه نیروهای رزمنده شد و فهمیده بود که این خاکریز هم به دست بچه ها افتاده است برای همین، سراسیمه و وحشت زده شروع به شلیک رگبار کردند، صدای رگبار مسلسل و انفجار و گلوله، همه جارا پر کرده بود .مصیب مردانه می جنگید و خاک وطن را از وجود بیگانه پاک می کرد. مهماتی را که با خود آورده بود به بچه های دیگر می رساند وقتی دو دستش آزاد شد با هر شلیک زخمی کاری بر سپاه کفر می نشاند .بدون خستگی به پیش می رفت، انگار نه انگار تا چند دقیقه قبل مقدار زیادی مهمات بر دوش خود داشت وبا دست چپ خرج آرپی جی حمل می کرد و فقط با یک دست شلیک می کرد این جوان دلاور چوبینی بدون توقف می جنگید و در دل شب، بر سپاه اشغالگر شرور می بارید تانک های دشمن که قصد فرار به عقب داشتند مرتب شلیک می کردند تا شاید راهی برای فرارشان باز شود. دلیر مردان ایران هم مثل صاعقه برخرمنشان آتش می ریختند و شکارشان می کردند، در گیری شدت گرفته بود.
مصیب با قامتی بلند و رشید برروی خاکریز ایستاده و می جنگید رگبار گلوله مسلسل تانک روی تن خاکریز خطی ترسیم کرد بچه پشت خاکریز موضع گرفتند و پس از سکوت رگبار مسلسل دوباره برروی دشمن آتش گشودند، مصیب در حالی که نیمه تنش از خاکریز بالاتر بود، هدف گیری می کرد تا تیرش درست به هدف بخورد بچه ها از او می خواستند مواظب خودش باشد ولی ترس در وجودش راه نداشت و خود را فدای ایمان خود کرده بود. ناگهان مسلسل یکی از تانک ها به طرف او برگشت و شلیک گلوله، آسمان را شکافت و کمی بعد مصیب بر روی خاکریز افتاده بود. یکی از بچه های گردان متوجه شد که تیر خورده است فریاد زد تا امدادگر به کمکش بیاید، امدادگران از هموطنان ترک زبان بودند و اول منظور او را نفهمیدند ولی با ادامه فریاد چند تن دیگر به سوی مصیب شتافتند. نور چراغ قوه یکی از بچه ها، پیکر غرق در خون مصیب را نشان داد که پائین خاکریز افتاده بود. گلوله به سر او اصابت کرده بود و صورت نورانی اش پر از خون شده بود و محاسن زیبایش را خضاب کرده بود. چشمان محجوبش در کمال آرامش به روی هم بسته شده بود. او پس از اصابت گلوله بلافاصله شهید شده بود، روح بیقرارش تحمل نداشت و در همان دم اول پر کشیده بود.
سپیده دم پیروزی طلوع کرد. خونین شهر به لطف خداوند و به همت دلاور مردی های رزمندگان اسلام پیروز شده بود. حالا دیگر خرمشهر از اسارت آزادشده بود و به دامان پرمهر وطن بازگشته بود و روح بیقرار مصیب نیز به آسمان پرکشیده بود. هوا که روشن شد، وسعت رشادت ها و از خود گذشتگی های جوانان ایرانی مشخص شد و نبوغ و ابتکار جنگی، فرماندهان سپاه اسلام برای جهانیان آشکار گردید. بچه ها، شادمان از فتح و پیروزی و خوشحال از اینکه توانسته بودند، قلب امام را شاد نمایند، با یاران شهید خود وداع نمودند و در حالی قدم بر خاک تشنه ی خرمشهر می نهادند که شهادت همرزم هایشان سینه شان را داغ دار ساخته بود و دانه های اشک صورتشان را خیس کرده بود، آنها بر خاکی قدم می نهادند که نتیجه خونفشانی دوستان شهیدشان بود، شهیدان بی ادعا و صادقی که همچون مصیب جان خود را در کف اخلاص نهاده و نثار آزادی وطن و آرمانهای بلند امام (ره) کرده بودند. مردم شریف ایران، این پیروزی بزرگ را گرامی داشتند و پیکر پاک عزیزانشان را به خاک سپردند. مصیب به آرزوی دیرین خود رسیده بود و همانگونه که خودش گفته اولین شهید روستای چوبین بود و در بدرقه ای باشکوه که مردم شهرستان فارسان آمده بودند، در میان اشک روشن مردم زادگاهش تشییع شد و خاطره صداقت و مردانگی و ایثارش برای همیشه ماندگار شد.
نویسنده :اسفندیار تیموری/ 09133834199

چهارشنبه 13 خرداد 1394 - 12:40
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

Powered by Tem98 | Copyright © 2009 Rozblog Group